دست نوشته



سالها گذشته بود و زن هیچ نشانی از او نداشت،

بارها در رویاهای شبانه اش اورا یافته بود و در روشنایی روز از دیده پنهان شده و محو گردیده بود،

و او هنوز امیدوار بود تا بار دیگر عشق جوانی اش را ببیند  

پسر کوچولو کمی به گوشی تلفن همراه زن ور رفت ،و بعد از چند دقیقه گفت ،خاله جونی برات ی نرم افزار نصب کردم که اسم هر کسی را بنویسی بتونی عکس هاشو نگاه کنی.

زن با ناباوری پرسید. :هر کسی؟

پسرک گفت :آره هر کسی که این نرم افزار را داشته باشه.

بنویس،اینجا اسمش را بنویس و بعد جستجو کن،مثلا نگاه کن این مامان من ،اینم عکس هاش.

خدایا چقدر جالب،چقدر از تکنولوژی و امکاناتش لذت میبرد ،

پسرک میان افکارش دوید و گفت ،بنویس دیگر اسم هر کسی که دلت براش تنگ شده را بنویس.

زن با خودش فکر کرد بیش از همه دلتنگ کیست؟

بی تفکر نامش را تایپ کرد و جستجو را زد

دایره کوچکی روی گوشی شروع به چرخیدن کرد ، و با چرخش ان خاطرات زن همچون فیلمی زیبا با تصویر واضح جلو چشمش مجسم شد،

روزهایی که به عشق دیدن او از خواب بیدار میشد 

و چند ساعت را جلو آینه می گذراند ، تا آراسته باشد و در نظر او زیبا جلوه کند،

آن زمان تنها وسیله ارتباطی تلفن بود و برای تماس های ضروری ،

و برقراری ارتباط با جنس مخالف گناهی نابخشودنی .

و عشق پاک او محدود در یک نگاه و لبخند . 

در تمام طول راه چشم براه و منتظر بود تا سرو کله او از پس درختان با لبخند زیبایی بر لبانش پیدا میشد و زن با خجالت رو بر می گرداند تا پسر پی به آتش درونش نبرد،چقدر در این لحظات قلبش نا آرام بود گاه احساس می کرد هر لحظه ممکن است قفسه سینه اش سوراخ گردد و قلب نا آرام به بیرون پرتاب شود، و هر بار که با سعی فراوان قلبش را به آرامش دعوت می کرد پسر نگاهی به او می انداخت و لبخندی مجدد و قلب او نا آرام تر از قبل.

چقدر آرزو داشت ،ساختمان مدرسه دورتر میبود و راه را انتهایی نبود،.

   تمام راه از زیر چشم او را می پایید و یواشکی حرکاتش را کنترل می کرد ،چقدر زیبا و متین بود و چه چشمان درخشان و لبخند ملیحی داشت،.

صدای خواهر زاده کوچک زن را به خود آورد .،

این آقا کیه خاله جون؟

خودش بود،خود خودش.باور کردنی نبود پسر جوان چند سال پیش با همان لبخند و با همان چشمان روشن و برق خاصو اکنون پخته تر 

طپش قلب نا آرام.

وسوسه تماس.خداوندگارا این چه حالی بود

اشکی از گوشه چشمش چکید.

نمی دانست این اشک شوق است یا نگرانی.

با خود اندیشید ،حال چه کنم.عقلش به او نهیب می زد .کار عبثی نکن  

لیک.

گرمای دویده در رگهایش او را غلغلک می داد،

می خواست بداند در ذهن پسری که سالها جان و روح او را پر کرده است ،جایی دارد.

خوب می دانست که کاری دور از عقل است ،ولیکن بی اختیار و با انگشتان لرزان بر صفحه گوشی تایپ کرد

سلام


سالها گذشته بود و زن هیچ نشانی از او نداشت،

بارها در رویاهای شبانه اش اورا یافته بود و در روشنایی روز از دیده پنهان شده و محو گردیده بود،

و او هنوز امیدوار بود تا بار دیگر عشق جوانی اش را ببیند  

پسر کوچولو کمی به گوشی تلفن همراه زن ور رفت ،و بعد از چند دقیقه گفت ،خاله جونی برات ی نرم افزار نصب کردم که اسم هر کسی را بنویسی بتونی عکس هاشو نگاه کنی.

زن با ناباوری پرسید. :هر کسی؟

پسرک گفت :آره هر کسی که این نرم افزار را داشته باشه.

بنویس،اینجا اسمش را بنویس و بعد جستجو کن،مثلا نگاه کن این مامان من ،اینم عکس هاش.

خدایا چقدر جالب،چقدر از تکنولوژی و امکاناتش لذت میبرد ،

پسرک میان افکارش دوید و گفت ،بنویس دیگر اسم هر کسی که دلت براش تنگ شده را بنویس.

زن با خودش فکر کرد بیش از همه دلتنگ کیست؟

بی تفکر نامش را تایپ کرد و جستجو را زد

دایره کوچکی روی گوشی شروع به چرخیدن کرد ، و با چرخش ان خاطرات زن همچون فیلمی زیبا با تصویر واضح جلو چشمش مجسم شد،

روزهایی که به عشق دیدن او از خواب بیدار میشد 

و چند ساعت را جلو آینه می گذراند ، تا آراسته باشد و در نظر او زیبا جلوه کند،

آن زمان تنها وسیله ارتباطی تلفن بود و برای تماس های ضروری ،

و برقراری ارتباط با جنس مخالف گناهی نابخشودنی .

و عشق پاک او محدود در یک نگاه و لبخند . 

در تمام طول راه چشم براه و منتظر بود تا سرو کله او از پس درختان با لبخند زیبایی بر لبانش پیدا میشد و زن با خجالت رو بر می گرداند تا پسر پی به آتش درونش نبرد،چقدر در این لحظات قلبش نا آرام بود گاه احساس می کرد هر لحظه ممکن است قفسه سینه اش سوراخ گردد و قلب نا آرام به بیرون پرتاب شود، و هر بار که با سعی فراوان قلبش را به آرامش دعوت می کرد پسر نگاهی به او می انداخت و لبخندی مجدد و قلب او نا آرام تر از قبل.

چقدر آرزو داشت ،ساختمان مدرسه دورتر میبود و راه را انتهایی نبود،.

   تمام راه از زیر چشم او را می پایید و یواشکی حرکاتش را کنترل می کرد ،چقدر زیبا و متین بود و چه چشمان درخشان و لبخند ملیحی داشت،.

صدای خواهر زاده کوچک زن را به خود آورد .،

این آقا کیه خاله جون؟

خودش بود،خود خودش.باور کردنی نبود پسر جوان چند سال پیش با همان لبخند و با همان چشمان روشن و برق خاصو اکنون پخته تر 

طپش قلب نا آرام.

وسوسه تماس.خداوندگارا این چه حالی بود

اشکی از گوشه چشمش چکید.

نمی دانست این اشک شوق است یا نگرانی.

با خود اندیشید ،حال چه کنم.عقلش به او نهیب می زد .کار عبثی نکن  

لیک.

گرمای دویده در رگهایش او را غلغلک می داد،

می خواست بداند در ذهن پسری که سالها جان و روح او را پر کرده است ،جایی دارد.

خوب می دانست که کاری دور از عقل است ،ولیکن بی اختیار و با انگشتان لرزان بر صفحه گوشی تایپ کرد

سلام


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها